حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

حسرت دیدار

بیزارم از اشک حسرت (رازگل شب بو در ارشیو اذر ماه تقدیم به دخترم فاطمه)

عید وطنی امارات

امشب دبی حال و هوای دیگری داشت از ماشینهای تزیین شده از زن و مرد و کودک با موهای
رنگی به رنگ پرچم امارات کلی بزن و بکوب و رقص تو خیابونها همه شاد و صدای موزیک ماشینها
تا اسمون  همه چی ازاد ادم و ماشین تو خیابون قاطی برف شادی رو ماشینها اونم با دست بچه ها که هر کاری با ماشینهای مردم میکردند جیکشون هم در نمیومد همه شاد و سی و نهمین سالگرد حکومتشون را جشن میگرفتن البته ناگفته نماند ما هم رفتم بین اونا با پرچم امارات و بزن و بکوب از ایرانی گرفته تا ملییتهای مختلف همه به نحوی از شیخ امارات تشکر میکردن ماشینهای که ال سی دی به اون بزرگی روش نصب کرده بودن خلاصه هر کدوم به سلیقه ی خود دیگری با یه انبار شوکولات تزیین کرده بود و..... سه روز اینجا عیده خوش میگذره به همه البته جشنوارش که حرف اولو میزنه سرتونو بدرد نیارم خدا قسمت کنه همه از نزدیک ببینید

زمونه

جقدر زمونه بی وفاست نمیدونم خدا کجاست؟یکی بیاد بهم بکه کجای کارم اشتباست؟
کاهی میخوام داد بکشم اما صدام در نمیاد بکم اخه خدا جرا دنیا به اخر نمیاد؟

غصه نخور دلم

آروم بگیر دیگه بسه دلم

هیچکی به دادت نمیرسه دلم
عادت بکن به تنهایی دلم
نداری تو دل هیچ راهی دلم ...
چشم انتظاری بسه
گریه و زاری بسه
هر چی غم تو دنیا
واسه هر چی بیکسه
باز بیقراری دلم
بازم می باری دلم
غصه نخور دلم
خدارو داری دلم
خدارو داری دلم
خدارو داری دلم
خدارو داری دلم

از دبی تا عمان و مسقط

سلام به همه دوستای گلم شرمنده تو این مدت نبودم بهتون سر بزنم یه برنامه جور شد واسه مسافرت

روز اول عید به اتفاق همسر و دخمل و دوست اقای همسر و بچه هاش از دبی به مقصد عمان البته اونم با
ماشین شخصی و کلی بدبختی تو راه اخه من که کلافه شدم خیلی راهش طولانی بود ولی خدایش می 
 

می ارزید خیلی جای قشنگی بود جای همتون خالی خلاصه از اینجا ۶ صبح حرکت کردیم و۱۱ رسیدیم لب

مرز عمان اونجا یه دخولی زدن و البته با کلی معطلی چون خیلی شلوغ بود همش توریست خارجی که

یکیش یه خانوم هلندی مهربون بود که باهاش اشنا شدم و با هم عکس انداختیم بعد از اونجا حرکت کردیم

۶ رسیدیم پایتخت عمان مسقط شب اونجا موندیم و جاهای دیدنیش رفتیم خیلی قشنگ بود و بعدش

حرکت به سوی صلاله ولی پدرمون در اومد ۱۲ ساعت از مسقط تا اونجا بود از بی خوابی داشتم میمردم

میترسیدم بخوابم گفتم شاید اگه بخوابم اقای همسر که داره رانندگی میکنه هم خوابش ببره  همش

ترس و دلهره اخه خیلی بیابوناش ترسناک بود اونم در شب همش کویر که هر از چند گاهی یه ماشین رد

میشد انگار همه جا متروکه بود خولاصه به هر سختی بود رسیدم تو دل کوه خدای من چه شهر زیبایی

سر سبز چراغانی انگار رویا بود چه دریای ابی داشت انگار شمال خودمون جاتون سبز بهر حال بهمن خوش
گذشت ولی دلم برا همتون تنگ شده بود اونجا خیلی احساس غریبی میکردیم همین که یه ماشین با

پلاک دبی میدیدیم خوشحال میشدیم  ولی مردمونش مهربون بودن سرتون رو به درد نیارم ایشالله فرصتی

پیش بیاد خودتون برین ببینین شرمنده که نتونستم بهتون سر بزنم ایشالله در اولین فرصت به همتون سر میزنم